دروغ!
امروز یکی از زندانبانهای کهنهکارم
مرا به ساحل غربی میلههای قلبم برد
برای تماشای غروب
لحاف چهلتکۀ شفق
هزاردریاچۀ آسمانی
به رنگ آلبالوی نارس و رسیده
و بال زنبور عسل
و جعبۀ مدادرنگیهای کودکیم
کوچههای مرتفع شفق
با آن همه نقش و نگار آکنده از غربت بود
و لبریز از تنهایی
در سقف بیابان
و بام روزگاران
در ازدحام ناکجایی
خواستم چند خاطرۀ یادگاری را خرج کنم
کسی سراغم را نگرفت
غروب هم در حال تمام شدن بود
و در مشتم میلههای ساحل غربی دلم در حال سرد شدن
گویی دروغ بود از فلق نخستین تا این شفق رنگین
همۀ زندانبانانم را خبر کنید!
وقت تنگ است
8 ابان 89
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir