دیوارنوشت

پروازی تازه!

 

دلم می‌گیرد

از تماشای کبوتری تنها نشسته

بر لب بام رو به رو

 

کاش دلش را من شکسته بودم

تا دستم برای سرزنشم باز می‌بود

 

کبوتر جان!

بر سر همراهت چه آمد؟

چرا با منقارت نگه‌نداشتی او را؟

 

می‌دانم که سخت است

اما دلت شکسته

بالت که نه!

میله‌های قفس خاطره‌ها را خم کن

برخیز از لب این بام

و دلت را به دیاری دیگر ببر

وقتت تمام می‌شود

اگر نجنبی!

مگر صدای بال کوچه‌ها را نمی‌شنوی

که پروازی تازه را آغاز کرده‌اند

 

کبوترجان

تو هم برخیز!

فصل فصل پرواز است

دلت شکسته

بالت که نه!

 

7 مهر 1388



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت

 

سوء تفاهم!

 

شب است

می خواهم مثل همیشه غر بزنم

باکی ندارم که دوستم باز ایراد خواهد گرفت

چون شاید هنوز نمی‌داند که ایراد گرفتن هم غرزدن است

کتابی با قطع رحلی را می‌گذارم روی میز

قوطی کبریت را خالی می‌کنم روی کتاب

با چوب‌کبریت‌ها شروع می کنم به ساختن یک جاده

راه تمام نشده کبریت‌ها تمام می‌شوند

از بلاتکلیفی کلافه می‌شوم

کتاب را برمی‌دارم و آهسته و لنگان می‌روم به کنار پنجره

پنجره را بازمی‌کنم

کتاب را می‌رانم به فضای بیرون

تا ته جادۀ ناتمام را در تاریکی گم کنم

یک لحظه جاده تا بی‌نهایت ادامه پیدا می‌کند در ذهنم

ناگهان توازنم را از دست می‌دهم

و جاده در تاریکی می‌ریزد توی باغچه

برمی‌گردم به پشت میزم

فردا همسایه هم غر خواهد زد

که کبریت‌ها را پاشیده‌ام روی گل‌ها

و باور نخواهد کرد که جاده‌ای بی‌انتها

قربانی پای لرزانم شده است

 

اوائل مهر 88



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت

توبه!

 

خدایا توبه!

که دل کندم از دلم

دلی را که به من سپرده بودی

روز خلقتم

و خودم سر به خود دلی ساختم ناشیانه

 

اینک منم و این دل مصنوعی

تپیدنش خوب است

اما امان از تنگی دهلیزهایش

و نازکی دیوارش

با هر دیوارنوشتی ترکی تازه برمی‌دار

بگذریم از زمانه و مهمیزهایش

 

29 شهریور 88



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت
این دیوارنوشت را پس از دیداری که با نازنین عباس جعفری داشتم، روز چهارم فروردین امسال برای او نوشتم
 
دعوت کویر!

(به یاد 4 فروردین 53)

 

کویر نعره می‌کشد در دلم

گوش خودش بدهکار نیست

چرا برای گوش من بهانه می‌‌گیرد؟

 

عباث می‌گفت چجام و قناتش رفته‌اند

تپه‌های شیطان اما هنوز دلنگانند از آسمان

عباث می‌گوید شش خانه‌ای که چجام داشت

در تصرف مارمولک‌های غمگین‌اند

و هیچ کودکی خنده‌اش را خیس نمی‌کند در مظهر قنات

عباث می‌گفت در آغل‌های دم‌باریک هم

هیچ بزغاله‌ای سراغ بوی مادرش را از نسیم نمی‌گیرد

عباث می‌گوید در بندر ترود

دیگر هیچ شتر خسته‌ای لنگر نمی‌اندازد

عباث می‌گفت پلاستیک و آهن

آبروی گل‌های انار جندق را برده‌اند

 

کویر من در حصار بیابان‌های لطیف

الیاف محبت می‌بخشید

اگر عباث دروغ نمی‌گوید

پس این دورویی از کجا سردرآورد در کویر؟

 

امروز کویر نعره می‌کشد در دلم

و مرا می‌خواند

اسبم را باید زین کنم

اگر باد افسار را از دستم نرباید

باری دیگر

برای سلامی دیگر

به خدمتش خواهم شتافت

تا دیدار به قیامت نماند

شاید هم در چجام اشکی بیفشانم

بر مظهر خشک قنات

 

4 فروردین 88



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت
آهنگ آن را داشتم که «رودنوشتی» بنویسم برای عباس.
بی‌درنگ متوجه شدم که به هزار دست نیاز دارم و من یک دست بیشتر ندارم...

 

 

ماه و دلبر و من!

 

ماه! ای الگوی دلبران

چرا هرگز شادت ندیده‌ام؟

مگر فاصلۀ ما از زمین تا آسمان نیست؟

مگر صدای گریۀ مرا می‌شنوی؟

از محلۀ ما تا ولایت تو که خیلی راه است

 

ماه!

نگران حضوری برای گواهی نباش

دست‌ها از تو کوتاه‌اند

کسی ترا به شهادت نخواهد طلبید

و تو همچنان الگوی عشاق خواهی ماند

 

20 شهریور 88

 

به من بگو!

 

به من بگو!

چه خواهد آمد بر سر حرف‌های ناگفته

راه‌های نرفته

و عسل‌های سینۀ سخت اشترانکوه؟

 

به من بگو!

از سرنوشت خنده‌های محبوس

و لذت‌های در زنجیر

در زیر پوست‌های شکنندۀ بی‌سرود

و مانده در پشت خندق‌های سنت‌ و دود؟

 

به من بگو!

کار ظرفیت دل به کجا خواهد کشید

بگو چه شد که بارها گرم سخن لال شدیم 

محرم خود و  اسرار شدیم

 

به من بگو!

دل سنگ البرز تنگ خواهد شد

از دست گنجشک و قاصدک چه خواهد آمد؟

 

به من بگو!

داستان انسان ناتمام خواهد ماند

سرانجام نالۀ شبگیر به کجا خواهد کشید

در این هیاهو؟

 

به من بگو!

چرا می‌گندند و می‌خشکند

خاطره‌ها در جمجمه‌ها

با حرف‌های معوق و ناگفته؟

 

به من بگو!

جاده‌ها تاکی در خودشان گم خواهند شد

بی‌یاد مسافران آشفته؟

 

به من بگو!

دنیا غصۀ حذف کسی را هم می‌خورد

و غصۀ تنهایی تکدرختی را

و تعقیب می‌کند عبور هیچ روی و موری را

چرا دوام فنجانی شکسته در زیر خاک

بیشتر است از جمجمۀ خاطره‌ها؟

 

به من بگو!

چرا نگفتی؟

رودها نه بسان انسان

به سوی پایان راه خود می‌روند

با ازدحام ذرات وجود

تا متفرق ‌شوند برای هستی

باران شوند و  آبشاری

برای کف کردن و غریدن

و تکرار بودن در کناری!

 

پس از پاسخ به این چند پرسش ساده

تمنای دیگری ندارم

امان! ترانه‌ها یادم رفت

این را هم به من بگو!

ظرفیت دلم معطل است

بر سر ترانه‌ها چه خواهد آمد

نگران مرغ سحرم

مرغ سحر خسته نخواهد شد؟

 

18 شهریور 88

 



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


سوگ نوشت


عباس جعفری رفت

 

دوست نازنیم عباس جعفری را، که عاشق کوه و بیابان و طبیعت بود، رود پرشوری در نپال با خود برد.

طبیعت یا قدر عباس را دانست و او را ازآن خود کرد و یا از سر بیوفایی به حذف او اقدام کرد.

همسر نازنینش فرخنده، که نخستین زن ایرانی فاتح اورست است، حتما می داند که روان عباس دمخور فرشته های طبیعت خواهد بود.

من هم رود کوچکی بدرقۀ راه عباس و یا به قول خودش عباث کردم. عباس پرشورتر ازآن زیست که نه هرکس توان آن را دارد.

 

پرویز رجبی

 

شاهرگ طبیعت، به جایی جز قلبش نمی‌رود.

 

 سام رجبی


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت

به امید بهار!

 

تابستان و برف؟

پاییز چه خواهد شد؟

لابد باد برای خودش خواهد برداشت

لحاف چهل‌تکۀ فصل پاییزدار را

و گنجشک‌های زمستانی قندیل خواهند بست

بگذریم از جاده‌های یخ‌زده

 

بیا باری دیگر

به امید بهار

به درخت‌ها سلام کنیم

و بکاریم در هرکجایی نهالی به‌تیمار

شاید شکوفه‌ها مرحمی باشنتد

زخم برودت را

 

16 شهریور 88

 

شهادت دیرهنگام!

 

امشب به یاد دیوارهای نانوشته

یا پنهان در کوچه‌های دلم افتادم

دیوارهایی با جان پنهانم

و رد چشم‌هایم

در دیوارهای شکسته و منهدم

بی‌یاری در کنار

 

چه شب‌ها که مهتاب

به جای غریب نگاه‌هایم

و اشباح سرگردان خاطره‌ها

بی‌حضور من تابید

و من غرق در تاریخ بی‌انصاف

در حال تشییع بیگناهان

با هزاران خاطرۀ تاریخ

سرگردان تعبیرها بودم

بی‌یاری در کنار

 

داریوش در دره و صخرۀ خدایان

آن یکی در تنگ چوگان

دیگری در دخمۀ شاپور

گورهای گمشده در مسیر مغول‌ها

خواب مرا می‌ربایند

ناصرالدین شاه در شاه عبدالعظیم

شاه شهید خوانده شد

و نوه اش محمدعلی شاه خانۀ ملت را به توپ بست

من شاهد بودم

بی‌یاری در کنار

 

امشب با یاد دیوارهای نانوشته

جانم را گم می‌کنم

حتی لیلی و مجنون را

در آن مکتبخانۀ واهی

بی‌یاری در کنار

 

ترانه‌ای  با یک واژه

امشب باقی‌ماندۀ صبرم شده است

و بیم آن دارم که با من به خاک سپرده شود

و یاران همه شاهد باشند!

15 شهریور 88

 

یادگار حلاج!

 

سیر از خنده‌ها

غرق باران خویشتنم

با سوزشی بادوام هنوز

 

مرا چه دِینی بود به خشم روزگار؟

که انالحق نگفته، هزار دارستان کفایتم نمی‌کند

امان از این یادگار منصور حلاج

در دایرۀ پرگار

 

دیگر سازش با ساقی هم

برنمی‌اندازد بنیاد غم را

سقف فلک هم که می‌شکافد

سیل برمی‌خیزد

چرا افتاد این همه مشکل‌ها؟

 

باشد که می باقی

کرامت فزاید کمال آورد

ادر کاسا و ناولها

اَلا یا ایُهاالساقی

خراباتیم و در خرابات غریب

تو حق صحبت دیرینه داری!

 

11 شهریور 88

 


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir