هنوز دیر نیست!
حیف است که فرصت در دوری بمیرد
تکدرخت در تنهایی
و راه پنهان قنات در ظلمت
بیاییم آشتی کنیم
با فرصت و تکدرخت و قنات
28 بهمن 87
هنوزی بیپایان!
من مثل برگهای پاییزی
تشنگیم را با نوشیدن خودم میخوابانم
وقتی که مرا در زیر پا دارید
مپندارید که مرا میشکنید
صدای پای خودتان است که میشنوید
از میان عطشی خاموش
بهاری دیگر
حتما برگی طراوتی خواهد آورد
و نسیمی که از زیر گلویش میگذرد
یک آن
و آنی سایۀ طراوت را با گنجشکی تقسیم خواهد کرد
که گرما را زیر بالش زمزمه میکند
26 بهمن 87
چاوشان منقرض!
حالا سالهاست
که کویر را گم کردهام
حالا سالهاست
که هیچ چشمهای را نیافتهام
حالا سالهای سال است
که فقط به یاد مارمولکها بسنده کردهام
و سالهاست
که به هجرت دشتها خوگرفتهام
بیابانها هم از همان راهی رفتند
که دُرناها
یادت میآید هیچ
که شکوفههای آلبالو
چاوشان بهار بودند
حالا سالهای سال است
که بهار نیامده است
کسی هم نیست
که خبری بیاورد
از راهحلهای سرگردان
همسایههم اظهار بیاطلاعی میکند
زمانه بدجوری عوض شده است
حالا سالهای سالاست
که سالها را گم کردهام
25 بهمن 87
رقص واژهها!
گاهی که رقصم هوس است
واژهها را رهامیکنم در میانۀ میدان
«عشق» دف میزند و مینوازد نیانبان
کهکشان حب نبات میبارد
سکوت نغمهخوان میشود
پایم پا به پای یکی از همین واژهها
میخروشد و خروشان میشود
در نزدیکترین جای منظومه به خودش
در هوای هوایی سرانجام
روزی دیگر با شبی در گریبان
رهسپار عدمی سرگردان میشود
تا باز روزی نو
با رقصی در آستین
سرانگشتگزان شود
میانۀ میدان
میبینی؟
22 بهمن 87
خاطرۀ ناتمام!
سی ثانیه سیر بر من باریدی
چتری در دستم نبود
با هزار حفره در تنم
به تماشای سیل ابریشم ایستادم
که آهنگ کندن قلبم را داشت
بغضی به اندازۀ گنجشکی یخزده
در گلویم مقاومت میکرد
با دستی بر زبانم
وچنگی بر دلم
چشمم در انتظار رنگین کمان
به راه آسمان بود
و تو همچنان میباریدی
میبینی؟
21 بهمن 87
نخستین روز بقیهٍ من!
با کفن و دفنی معوق
و باقیماندۀ هزار آغوش
با هزار دلتنگی
گاه بی حفره و گاه هزار پاره
در آرزوی زیارت تکدرخت سنجدی هستم
باعطر یاس
در پای آن دیوار گمشده
همیشه فکر می کردم
ماهیهای اترک مرا میشناسند
نه دشنامی، نه تظاهری برای حضور
مبهوت و بیآغوش
از دست چشمم میگریختند
بیدرنگ و بیصدا
به پستوهای محجب آب
امروز با باقیماندۀ آغوشم
در کمین خودم هستم
و هزار دلتنگی
ماهیها صبرشان تمام شده است و گریختهاند
شانهبهسرا با پرهای افشان
بیهوده در چشم مارمولکها
به دنبال من میگردند
مدتهاست که بیابانم را
به بیابان محجب دیگری بردهاند
من ماندهام و گنجشکی
بر سردر خانهام
با یک دوستی محجب
و باقیماندۀ آغوشی که در خودش میخشکد
و آسمانی که گاهی اشک میریزد
با کفن و دفنی معوق
20 بهمن 87
تدارک!
ابرها از کدام محله گذشته اند؟
که این آسمان دلنازک
باز گرفته است؟
دوباره کدام کوچه
از محلهاش گریخته است؟
باز هزار پنجرۀ صبور
با غروری مصنوعی
دست بر روی چشمها نهادهاند
شنیدم سیب سرخ گران شده است
باید فکر سنجد نوروز باشم
تا سنبل اگر آمد
احساس غربت نکند
سرکه و سماق هم که داریم
از قدیم
کافی است که اقدام به نقاشی سیر کنم
و سیب
به پشیز نیازی نیست
خودم هستم
16 بهمن 87
هزار پرواز معوق!
امروز به یاد بالم افتادم
و هزار پرواز معوق
در راستای چاههای قنات
تا پای کوه
همراه کبوترها
امروز به یاد بالم افتادم
و هزار پرواز معوق
15 بهمن 87
اعترافی دیگر!
کار من با چند لفظ دم دست
و یکی دو اصطلاح مرسوم
راه میافتد
تکدرختی گمشده در جنگل
کهکشان کوچکی در کنجی از آسمان
و کوچهای محصور در ازدحام بنبست
گنجشکی مبهوت
دیوار رو به رو هم که مال خودم است
کار من در هرحال
راه میافتد
واژهها را هم که غارت کنند
با سه واژهای که به موقع ربودهام
چه میکنند:
حرمت به انسان
چراغانی!
سرانجام بازخواهم گشت
به قانون کهکشان خودم
و نخواهم گذاشت
هیچ دستی طنابی بر گردنم بپیچد
تا مبادا
با آمدن نسیمی که می تواند
با عطر سنجد و بادام زمینی
بوسهای به همراه داشته باشد
پایم در آن بالا
به گرد خودش بچرخد
من با همین دست و پای شرمگینم
شش سالگیم را
باری دیگر از سر خواهم گرفت
حتی اگر باور کنم
که شاهد چراغ آخر هستم
با یک چراغ و یک شب هم
میتوان چراغانی راه انداخت!
13 بهمن 1387
حجت!
من شاعر نیستم
اما شعورم میرسد
که هزار شعر هم که بگویم
پری هیچ قصهای
از کوچۀ ما نخواهد گذشت
شش ساله که بودم
حجت برایم تمام شد
که پری، دریایی هم که باشد
سر از بیابان درمیآورد
13 بهمن 87
رؤیا!
از سرزمین رؤیا که برگشتم
نه در دست رنگ حنایی داشتم
نه در سر کلاهی
زین اسبم لغزیده بود
سیب هم غلتیده
و هزار زخم در بدن داشت
12 بهمن 87
عادت!
حالا سالهاست
روزی چندبار
سلام میکنم
به انگشت اشارهام
و سالهاست
که عادت کردهام
به نه علیکی
11 بهمن 87
همسفر!
چشمم از سفر که آمد
نگاه معصوم ترا
سوغات آورد
خواستم بازش کنم
از لرزیدن دلم
شرمم آمد
نیت کردم که این بار
دلم را با چشمم
همسفر کنم
غریبه که نیستند
من چرا خودم را
درمیان اندازم
10 بهمن 87
مثل همیشه!
پس از نیمه شب
هربار که از دور
صدای کامیونی را میشنوم
به تشییع دیواری هزارپاره فکر میکنم
و ریختن خاطرات تحقیرشده
با هزار زخم در بدن
به کنار جادهها
چه داستانها که ندارند این نخالهها
با غباری از تن خود برخاسته
و بر زخم خود نشسته
داستانهایی پارهپاره
با طاقچههای شکسته
بی هستی و بیدیوان خواجه
و هزاران عزت منقرض
در ازدحام غبار هویتی از خود
و همسایههای ناشناس
چه شباهت اندکی است
میان هیاهوی کامیون
و آژیر آمبولانسی با مسافر دغدغه
دیوار دیگر هرگز
برجای نازنین خود نخواهد نشست
حتی اگر
با شرکت چند مادر آواره
تخم لالهای سرگردان را برویاند
نوازش نگاهی خودی هیهات
و در حسرت عزتهای سابق
پارهپارۀ مردۀ خود را هم دیگر نخواهد یافت
باز صدای کامیونی را میشنوم
باید شب از نیمه گذشته باشد
10 بهمن 87
توطئه!
چشم و دست بیاختیار
لب و دندان و دهان بیامان
پوست خوی کرده حتی
گله از دل دارند
گوش هم که بدهکار نیست
کیست بانی این ناروا؟
خواه یکی باشد و یکی نباشد
و غیر از خدا هیچکس نباشد
دل که سنگ صبور نرمی است در تاریکی
صبح امروز
داشتم به دیوار رو به رو میگفتم
گیرم که دل غریبه
بیانصافی چرا؟
9 بهمن 87
اعتراف!
زایندهرود راهش را گم نمیکند
البرز دل سنگش را میشناسد
تکدرخت عادت کرده است
به گور ناکندهاش در زمستان
ابر به تن هزار سوراخش تنداده است
گنجشک هم به جیکجیکی قانع است
منم که باید
دوباره به مدرسه بروم
و بیاموزم
دلتنگنشدن برای دلتنگی را
اگر عمری باقی باشد
8 بهمن 1387
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir