توقعی چندان!
دلم میخواست
سی ثانیۀ دیگر رانندگی می کردم
سی ثانیه سیر
در کویر یا جنگل
فرقی نمیکند
به یاد آن هزاران فرسنگ
همین هم کفایت میکند
بیابان را جا به جا میکردم
جاده را با خودم میبردم
کوهها را میشمردم
و درختان فندق فارس را
و تک تک تکدرختهای راه فیروزکوه را
راه ترود و جندق را
به ترفندی در جیب بغلم
همانجایی که تقریبا قلبم میتپد
پنهان میکردم
و در کندوان
در میان عطر دود و شیر
از پشت مهی غلیظ
صدای بزی بازیگوش را میشنیدم
و دلم را خوش میکردم
که یک بار دیگر
دل کندوان برایم تنگ بوده است
و سرانجام
خودم را میهمان یک لیوان چای کهنهدم میکردم
در سهراه سلفچگان
یا در راه قم به جنوب
در دلیجان
شاید هم در باغین
و در قهوهخانه
تن به سرقت بیابان نیز میدادم
که خشکی
هرگزش از چشمم نینداخت
دلم میخواست در کویر
چوپانی را مییافتم
که در آن سال دور
از ته دل خنداندمش
و گلی
آن رطب غلتیده در خاک را مییافتم
تا ببینم که دستکم خانۀ بخت
تیرهروزش نکرده است
سری هم میزدم
به روستای زیارت
و شاگردهای پنجاه سال پیشم را مییافتم
و میدیدم که آیا هنوز هم با خنده بیگانه اند
دلم میخواست
سی ثانیۀ دیگر رانندگی می کردم
اما سیر!
وبا جیبهای پر برمیگشتم
به رو به روی
دیوار رو به رویم
27 دی 1387
ترانۀ بردباری!
منقار خالی
چشمها آینۀ قامتی خمیده
بالها زندان سینه
پنجهها بردبار
در روی شاخۀ بیشکوفه
خرمالویی مهربان
میدرخشد در پشت پنجره
گنجشک همچنان میخواند
جیک
جیک
جیک
و فکر کوچ
در اندیشۀ بلبل
جان میگیرد
بهار که برگردد
بلبل نیز بازخواهد گشت
و دوباره ترانۀ رسوایی خود را
سرخواهد داد
و گنجشنک همچنان خواهد گفت
جیک
جیک
جیک
26 دی 1387
چهارراه بنبست!
دیروز در کوچههای شرمگین دیدم
پنجرهها رو پنهان میکنند
از درختان سرافکنده
صدای نفس پنجرهها افسرده بود
زیر نگاه کوچهها
من هم بیرحمانه
نقشۀ قتل هزار خاطره را کشیدم
تا سبک کنم بار غم کوچه را
دیروز در کوچه
کمی راه رفتم
ایستادم
نشستم
هیچکس لبخندی به من نبخشید
دیروز لبها همه غایب بودند
و در چهاراه بنبست کوچه
زنی را دیدم که
نشانی شرق و غرب
و شمال و جنوب در دست
امید پیداکردن هیچ سویی را نداشت
و هزاران زن و مرد دیگر را دیدم
نشانی در دست
کسی متوجه نشد
که آرزو کردم المقنع باشم
و از چشمهایم صرفنظر کنم
دیروز روز غریبی بود
کوچهها را شرمگین دیدم دیروز
26 دی 1387
رنگینکمانی دیگر!
برای مریم اصلی
در روزی که برایش مثل هیچ روز نبود
گیس دیوار رو به روی من سفید است
یکی میآید و یکی میرود
یکی لختی دیگر میماند
برای تماشای رفت و آمدها
در هر تار موی گیس دیوارم
هزار داستان هزار گیسو نشسته است
و هزاردستانی قصهگو
گیس دیوار رو به روی من سفید است
دشت برفی است پرشیار
یکی رفته است و یکی آمده است
با هزار خاطرۀ حضوری مردد
و سرگردان
در کنار گلهای آفتابگردان
و لبان خشک خاطرههای تشنه
گیس دیوار رو به روی من سفید است
به نازکی ابریشم
بارها فکرکرده ام
که نسیمی دیگر کافیست
برای روفتن گیسوی دیوار رو به روی من
اما با هر بارانی عطر رنگینکمانی
جانی تازه بخشیده است بر تارتار این گیسو
و باری دیگر هزاردستانی
داستانی نو سروده است
در گوش سنگین زندگی من
و پای زمزمهای جانبخش را
رقصانده است بر روی لبهایم
ترانهای ساده
اما جادویی
و از جنس سادگی بودن شاپرکها
دیوار رو به روی من صبور و بخشنده است
به لطافت گرمای زیر بال گنجشک
و به ظرافت بوسههای محبوس در منقارش
آهنگ آن را دارم
تا هر تار مویش را
به دلی آکنده پیشکش کنم
برای کاشتن در دیوار رو به رویش
و برای رنگینکمانی در باران ابر سنگی چشمهایش
و تولد هزاربارۀ بردباری
از شیر مادر حلالتر
غریبه که نیستیم
24 دی 1387
شاه پریان!
گیرم که تاریخ
پیروز شود
در نبرد با افسانه
آفریدن تلخی که هنر نیست
کودکان همیشه کودک را
شیرینی افسانه خوش است
در قحطی بزرگسالان
اصرار چرا؟
شاه پریان را خبرکنید!
هنوز هم
یکی بود
یکی نبود
زیر این گنبد کبود
24 دی 1378
و دیگر دوستان زندگی!
و دوستان دیگری هم دارم من
که بار دلم سنگین میشود از دوریشان
لیوان های چای و قهوهام
نمکدانی که در کانادا
از رستورانی به امانت برداشتهام
کتری لعابی لبپریدۀ سفیدم
از سالهای جوانی
که تندیس خاطرهای گمشده است
و صدها تندیس دیگر
زندگی را که بگردی
چیزی نمییابی جز اینها
و دیوارها
کوچهها را هم میتوان به خانه آورد
کوچه پستوی خیابان است
و خیابان، غریبهای آشنا
و تا بخواهی
دوستان دیگری هم داری
در اعماق کودکیت
تکدرختی در بیابان
پلی در کنار شهر
بوی آسفالت تازه
و عطر زغال سماور و کرسی
هوشنگ و شاهرخ
و آن ماهرخ دیگر
و اکبر و منصور
از دشمن حرفی نزن
با این همه دوست و آشنا
باور کن زندگی بسیار ساده است
گنجشک سردر خانۀ من اصلا نگران نیست
زندگی!
میدانم
دست آخر حرفم نا تمام خواهد ماند
حکایت زایندهرود است و گاوخونی
پس در یک کلام خلاصه کنم
زندگی بسیار ساده است
مثل نوشیدن یک لیوان آب
گاهی سرد است
گاهی گرم
و گاهی هم زهر هلاهل
زندگی سرد است و گرم است و زهر
باورکن!
زندگی یک لیوان آب است
دست بی اختیار است
و نوشیدن ناگزیر
حکایت زایندهرود است و گاوخونی
هزار سال است
و هزاران
که زاینده رود
به سوی آرامگاه
میخزد و میشتابد
هوای تازه!
نفرت چرا؟
از دستی شکسته
زبانی بسته
و لبی دوخته
چه برمیآید؟
سرم بالاست
با کمری خمیده
میگویی حتی فکر هم نکنم
فکرم رهگذری است
که میآید و میرود
شب و روز از کنارم میگذرد
دست من که نیست!
گنجشکها به هر درخت و کوچهای سرمیزنند
کملطفی چرا؟
پنجره که باز شود
نفرت را هم باد خواهد برد
هوایی تازه باید!
ما که همه اهل یک خانهایم
هوا هم که فی سبیلالله است
22 دی 1378
دلم به حال دلتنگی میسوزد!
هنوز هم نیافتهام
حتی یک دلیل
برای برائت دلتنگی کهنهکاری
که در دلم اسیر است
خندههای مرا مبین
آبروداری میکنم
این حبس ابدی ناامید را
به حرمت گرمای زیر بال گنجشکی
که بر سردر خانهام لانه کرده است
22 دی 1387
هیاهو!
یک ستاره
یک ماه
یک حلزون
یک چاه
دو کفتر
دوبال
دو پنجره
دو راه
یک روز
هزار شب
یک خنده
هزار نقب
دو دست
دو پا
گاهی هم
یکی از دوتا
بازهم یکی نبود
یکی بود
دل اما
هزارتا داشت
یکی غمگین
یکی افسرده
یکی مرده
یکی سرزنده
هستۀ آلبالو میکاشت
توی دلش بازی میکرد
به گنجشکها زباندرازی میکرد
کوچه به کوچه میتاخت
گاه میبُرد
گاهی میباخت
یازی اشکنک داره
سرشکستنک داره
یکی گفت
یکی نگفت
یکی آمد
یکی رفت
منقار گنجشکی!
کوچهها ناشکیبا میشوند و بیگانه
هشتیها پایشان را عقب کشیدهاند
و برچسبهای تبلیغاتی بر در خانهها
خبر از بیخبری میدهند
آسمان رو پنهان میکند
گنجشکها به کوچ میاندیشند
درختها رؤیای تنومندی را از یادبردهاند
شکوه شکوفهها خسته است
و گلوی بیحوصلۀ قناتها خشکیده
حیرت هم دیگر مبهوت نمیکند
نه سوگندی به سلام و علیکی
و نه دستی بر شانهای
صدای مرغ حق از همین همسایگی
از اعماق میآید
آب لای است
نان بیات
بغض گلوی چشم هرلحظه میترکد
اما اشک شور نیست
حلزونی هم دیگر نمیخزد
شفیرهای بیخبر در انتظار زندگی است
نه رونقی در فنجانی قهوه
و نه رمقی در لیوانی چای
آه سماور را کسی نمیشنود
کسی خبر دلتنگی کوچهها را نمیرساند
خانهها هم رو پنهان میکنند از یکدیگر
قاصدک در راه پرپر میشود
و پیامش نسیم را سنگین میکند
تکدرخت دیگر احساس تنهایی نمیکند
از کوزهای نمی نمیتراود
کلیدها در زیر پای مادران دق میکنند
مگر عشقی بچکد از منقار گنجشکی
و باد شرطهای بپاشد هر ذرهاش را
به گونۀ هر رهگذری
هنوز هم دیر نیست!
شرمم باد!
قصدم این بود که بربایم پاره ابری از آسمان را
و بیاورمش به اتاقم
به همین اتاقی که دارم
و در پشت میزش مینویسم
تا وقتی که دلم ابریست
شریک همدمی داشته باشم
شرمم باد!
از فکر به این ظلم بزرگ
که تن به اسارت سبکترین بیگناه جهان داده بودم
20 دی 1387
روزۀ گنجشکی!
مرا قناعتی است به مردمک گنجشکی
که کهکشان دران میگنجد
و خرمالویی تنها
در درختی برهنۀ از فصلی پاییزدار
زمستانش را کفایت میکند
هنوز کهکشان را نمیشناختم
که با گنجشک زبان بازکردم
عیبش کجاست
که با روزهای گنجشکی
خودم را به بهشت بدرقه کنم؟
کهکشان پس از من هم چشمک خواهد زد
در هزارهزار کوچهای که در درون دارد
19 دی 1387
سنت اشاره!
با من با چشم و دست حرف بزن
به اشاره
همین اشارههایی که از قدیم مرسوم است
از زبانت که کاری ساخته نیست
مگر به حبس ابد محکوم نیست؟
به من نگاه که کنی میفهمم
دستت هم که دستبندی ندارد
نگران نباش
به هر طرف که نگاه کنی میفهمم
رد پای دلت میماند
نگاهت که میچکد
رنگین کمانش
مثنوی هفتاد من حرف است
نگران لعاب روی رنگها نباش
انگشت سبابهات هم الکن نیست
به سلام و علیک اسیرمان سوگند
اشارهای مرا کفایت میکند
مگر عکسبرگردان یکدیگر نیستیم؟
هیچ دیدهای که دماوند حرفی بزند؟
نگاه دماوند و کهکشان
نگاهی تاریخی است
سنت اشاره را از یاد مبر!
اشارهای مرا کفایت میکند
18 دی 87
حکایتی تکراری!
بعدازظهری داغ
با سایههایی مظلوم
مادر در خواب
کودکی در زیر درختی ترسیده
در انتظار سرخشدن آلبالو
زمستانی سرد
با آفتابی بیحوصله
مادر در خوابی بزرگ
مردی در پشت میز
در انتظار روییدن پایان
17 دی 87
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir