پیام

پیام دوست      

 

جناب آقای عدیلی‌پور سلام

 

       درست می‌گویید كه حافظ به چشمانمان نور و به تن هایمان جان می‌دهد و وجدان هایمان را بیدار و هوشیار نگه‌می‌دارد. اما حافظ نه توتم است و نه دوست دارد كه توتم باشد. توتم حیوان و یا درختی است كه قبایل بدوی آن را به مثابه خدای ویژه قبیله خود انتخاب می‌كردند، تا در زمان گرفتاری به دادشان برسد و از شر حوادث زیانکار و دشمنان نابكار نجاتشان دهد. رابطه میان توتم و توتم‌پرست بر پایۀ دانش و آگاهی استوار نیست و دلبستگی و وابستگی توتم‌پرست به توتم مبتنی بر ترس و ناآگاهی است. بنا براین نمی‌توان هزاران انسان شیدا و دلباخته حافظ را كه از روی آگاهی وشور وشعور پیشانی به آستان درگاهش می‌سایند با توتم‌پرستان یكسان دانست و مقایسه كرد. البته طبیعی است كه گاهی وقت ها از فرط علاقه به خواجه در توصیف سجایای او گذر از مرزها و حدود نا محدود صورت می گیرد.

       آقای محترم، من نیز به نازك دلی این دردانه باور دارم و حتا می‌پذیرم كه آیینۀ نازك دلش ممكن است تاب یك آه را نداشته باشد و چشمان مهربانش نتوانند نگاهی پر از كین را تاب آورند.

       آیا چنین انسان با احساس و لطیفی كه آزارش به موری نمی‌رسد، می‌تواند بپذیرد كه هزار جان، آن هم از نوع مقدس‌اش و هزار معشوق و این هم از گونه زیبایش فدای یك نفس‌اش بشوند؟ از دو حال خارج نیست، یا شما از كیسه خلیفه حاتم بخشی كرده‌اید، و یا خواجه آن‌چنان كه می‌گویید نازك دل نیست.

       به گمانم حافظ در برابر مهر ومحبت نازك‌دل است. اما همو در مقابل مفتی و عسس و حكمرانان بیدادگر، كه به اشاره ای جان می ستانند و حتا خود به دست مباركشان ده‌ها انسان بی گناه را گردن می زنند، دل شیر دارد و با نوك خامه و نیش زبان كار هزاران نیزه و شمشیر را می‌كند و این عمل خطیر را در زمانی انجام می‌دهد كه نه از دموكراسی نشانی و نه از حقوق بشر اثری. و نه كسی را از كسی خبری بود و حاكمان خون آشام نه از افكار عمومی می‌ترسیدند و نه از سازمان ملل متحد واهمه داشتند و نه از دادگاه لاهه بیمی به خود راه می دادند و به احدی نیز جوابگو نبودند.

       خواجه و به قول شما این دردانۀ فرهنگ و زبان و ادب فارسی یك‌شبه به این مقام و منزلت دست نیافته است، او رنج و سختی و تنهایی و تنگدستی را تاب آورده اما هرگز به فریب و دورویی و ظلم تن نداده است. آیا چنین كسی می‌پسندد كه او را چون توتمی در طاقچه اطاق بگذارند و تقدیسش كنند و از او بهراسند؟ آیا حافظی كه همه عمر با بانگ بلند عشق را فریاد زده است، می‌پذیرد كه محترمش بدارند، اما دوستش نداشته باشند؟

       چرا فكر می‌كنیم كه اگر حافظ را دوستانه و یا حتا دشمنانه به نقد بكشیم و زوایای ناروشن او را روشن سازیم بر او جفا كرده‌ایم؟ چرا از خود خواجه راه و چاره كار را نمی‌پرسیم؟ مگر او لسان‌الغیب نیست؟ خوشبختانه پیشینیان زحمت ما را كم كرده‌اند و پای خواجه را به زندگی خصوصی ما باز كرده‌اند و برای هر مشكلی و پی‌بردن به هر رازی از خواجه مدد می‌خواهند. اگر شما هم بر این باورید از خواجه بپرسیم كه توتم است، یا یار همیشه در كنار من و شما.

      خوب است ما هم مانند دیگران از اوان كودكی به فرزندانمان یاد بدهیم كه می‌توانند با رعایت ادب و احترام، بزرگان خود را در همۀ عرصه‌ها به نقد بكشند. هی نگوییم غزل با حافظ تمام شده، مثنوی با مولانا پایان گرفته، حماسه راحكیم توس به اوج رسانده و رباعی را خیام به آخر رسانده است و...

       تا كی باید موضوع  انشای بچه های ما انتزاعی و ذهنی باشد؟ مانند علم خوب است یا ثروت.  زر بهترست یا زور؟ تعهد مهمتر است یا تخصص؟ زن خوب است یا مرد؟  مگر دانش‌آموزان و دانشجویان فرنگ كه سالیان سال است كه ویكتور هوگو، لامارتین، ژان ژاك روسو و دومای پدر وپسر و... را به نقد می‌كشند موجب كسادی بازار این بزرگان شده‌اند و نامشان را كم‌رنگ كرده‌اند، یا این كه به محبوبیت آنان افزوده‌اند و نگذاشته‌اند كه نسل جوان آنان را فراموش كنند؟ و با اتخاذ این روش زمینه‌ای را فراهم كرده‌اند تا جانشینان فرهیخته و پر‌آوازه ای جای آنان را پركنند و به غنای فرهنگی كشور بیافزایند.

       آندره ژید، پل الوارد، ژان پل سارتر، اندره مالرو، فرانسوا موریاك و آلبر كامو و هزاران نویسنده و شاعر و فیلسوف كه سر بر آورده‌اند از پیشینیان چه كم دارند؟ و این نهضت همچنان ادامه دارد و كاروان علم و ادب به پیش می راند و سر ایستادگی ندارد.

       در كشور ما افراط و تفریط در تمام زمینه ها بیداد می‌كند به همین سبب است كه هنوز نتوانسته‌ایم بزرگان علم و ادب خود را منصفانه و با ترازوی انصاف و بی‌طرفی بسنجیم. حتا نتوانسته ایم سه رویداد بزرگ و بی‌نظیر،دیعنی انقلاب مشروطیت، ملی‌كردن صنعت نفت و انقلاب اسلامی ایران را به‌دور از حب و بغض بررسی كنیم.           

 

       هوشنگ بافكر- زردبند
       30/1/87


روزنوشت

اگر من شیخ سعدی می‌بودم!

 

فردا قرار است روز سعدی در شیراز برگزار شود. پیداست که باری دیگر دربارۀ این ستون استوار و ستودنی ادب ایران سخن به فراوانی خواهد رفت.

ناصرخسرو تنها سخنورز ایرانی است که در سده‌های میانه در سفرنامۀ خود اشاره‌هایی به اوضاع اجتماعی ایران کرده است.

من اگر شیخ سعدی می‌بودم، دست کم پس از 30 سال دربه‌دری، در بازگشت از بعلبك و دمشق‌، خط میخی آشوری را به همراه می‌آوردم، تا ما آن را برای جهانیان بخوانیم و به خود ببالیم‌. او حتی در بازگشت از سفر 30 سالۀ خود به شیراز، انگاری تخت جمشید را بر سر راه خود ندید. البته اگر می‌دید هم جز این‌كه میدانی دیگر كه برای دیوان و پریان باز شود اتفاقی نمی‌افتاد.

سعدی با زبان شیوا و نگاه ورزیده‌ای که به پیرامون خود داشت، می‌توانست در کنار قحط‌سالی دمشق و به فراموشی سپرده‌شدن «عشق» در آن دیار، نشانه‌های ارجمندی از اوضاع اجتماعی روزگار خود در ایران از خود به یادگار بگذارد...

و اگر من سعدی می‌بودم، اگر به حق «روبهی بی‌دست و پا» را به امان خدا رها می‌کردم، فقط دست به نصیحت آزمندان و فرمانروایان و زورگویان نمی‌زدم و گاهی هم مظلومان را مخاطب قرار می‌دادم... کاری که جای آن تا نیمۀ سدۀ بیستم تقریبا خالی است... و هنوز هم مظلومان، به عادت دیرین، در انتظار یاوری از میان بزرگان نشسته‌اند و به توانایی خود باور چندانی ندارند... و هنوز هم شیوه‌های زندگی باید به قلم مغربیان باشد... و هنوز هم این صدای ضعیف من خشم گروهی، به ویژه جوانان را، که تنها به «به‌به گفتن» خوگرفته‌اند، خواهد انگیخت و فکر خواهند کرد که سعدی علیه‌الرحمه هم به غارت رفت!...



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

اگر من پاپ بندیکت شانزدهم می‌بودم!

 
اگر من پاپ بندیکت شانزدهم می‌بودم، بی‌درنگ پس از اعلام این‌که کشیشان آمریکایی در سطحی گسترده به کودکان آزار جنسی رسانده‌اند، به جای شرکت در هر مجلس از پیش تعیین شده، خودم را با نقابی کلفت بر چهره، به نزدیک‌ترین کودکستان محل اقامتم می‌رساندم و آیین عشای ربانی را برای کودکان برگزار می‌کردم. و به کودکان قول می‌دادم که به محض رسیدن به واتیکان، طی فرمانی ازدواج را برای کشیش‌های کاتولیک آزاد کنم.

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM


روزنوشت

پیامی زیبا و آکنده از عشق، شیفتگی، صداقت و حق‌شناسی

دربارۀ حافظ  دردانه

تا نجوییم آزارش

 

دل حافظ كه به دیدار تو خوگر شده بود

 ناز پرورد وصال است مجو آزارش


حافظا باز‌نما قصه‌ی خونابه‌ی چشم

 كه بر این چشمه همان آب روان ست كه بود


دكتر پرویز رجبی عزیزم سلام . حافظ جان ماست ، چشم ماست ؛ وجدان بیدار ماست ، توتم ماست. در سخن گفتن از او جانب حرمت فروبگذاریم كه می دانم شما می‌گذارید اما این عزیز دردانه‌ی ما دل نازك آیینه وارش تاب آه ندارد . او عزیز دردانه‌ی فرهنگ و زبان و ادب فارسی ست. هزار جان مقدس و هزار معشوق زیبا فدای نفس‌اش، كه در باغ نظر چمن‌آرای جهان خوش‌تر از این غنچه نیست .سخنان شما بسیار متین و منطقی ست اما در تحلیل شخصیت و اندیشه‌ی او عقل فرو می‌ماند .

عاقلان نقطه‌ی پرگار وجود‌اند ولی

عشق داند كه در این دایره سرگردان‌اند.

 

شهرام عدیلی‌پور

 

پانزده روز به خودم مرخصی داده بودم و آهنگ آن را داشتم که بیماری را بهانه‌کنم و اندکی بیاسایم!

اما دوستی به خواندن غزل پیشن (99) انگیختم. خواندم. سحرگاه امروز هم که پیام زیبای شهرام عدیلی‌پور را دریافتم، دوباره ناگزیر از آن شدم که توبۀ موقت را بشکنم. اما چند لحظه!

 

 ... من براین باورم که کسی را توان رنجاندن حافظ نیست. او به راستی دردانۀ همۀ ایرانیان است و مقامش در دل‌ها. و اگر «چپ» نگاهش کنیم دل خودمان را و همه را می‌شکنیم...

نگرانی من از سرگذشت مادرانمان است که خاک جسدشان را باد برده است، اما ترانه‌های سرگردان محبوس در بُرادۀ ناپیدایشان یک لحظه رهایم نمی‌کنند.

ما بخواهیم و نخواهیم، ناگزیر از این هستیم که سرانجام و روزگاری از اندوه آکنده در ترانه‌های مادران و بار امانت بادها بکاهیم...  

من در تاریخ گذشته با هیچ‌کس خودمانی‌تر از حافظ نبودم و همین بود که پای او را به میان کشیدم، برای خواندن عاقلان سرگردان در دایرۀ حضور به لختی درنگ!

گناهم را می‌پذیرم، اما به حرمت مادران، پوزش نمی‌خواهم! البته تصور نشود که شرمندۀ حافظ نیستم.

در این میان فراموش نکنیم که حافظ تابوشکن را هم می‌توانیم در کنار داشته باشیم. او حتما آزاری را که به او می‌رسانیم عذر خواهد نهاد. این بار چون حقیقت را دیده‌ایم!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی


PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ (89)

جایگاه زن در شعر حافظ کجاست؟

زن عروسکی کوکی است یا بخشندۀ «کرامت» و «کمال»؟

 

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود، یاد سمن نمی‌کند

 

این غزل بسیار زیبا باری دیگر مرا با اوضاع اجتماعی روزگار حافظ مشغول می‌کند. این‌بار با دو موضوع متفاوت: از سویی این زن است که ظاهرا اسباب نشاط مرد را فراهم می‌آورد، بی‌آن‌که حال و نشاط خود زن سبب اندیشیدن به دغدغه‌ای شود و یا اشاره‌ای رود به دل‌نگرانی‌های احتمالی او برای نچمیدن. و دیگر این‌که اگر زن شوق دیدار داشته باشد، چگونه باید شوق مشروع خود را بر زبان آورد که اسباب خشم جامعه و مرد را فراهم نیاورد! واقعیت این است که در سراسر تاریخ ادب پرپیمانۀ ما جز یکی دو زن لب به سخن نگشوده‌اند و همه به گستاخی و به شکستن قواعد و قوانین و عرف و سنت متهم شده‌اند. درین میان تنها جهان ملک خاتون است که به اعتبار شاهزاده بودنش سفرۀ دل گشاده است و او هم تا همین یکی دو دهه برای جامعۀ ادب‌پرور ما بیگانه مانده است!

اگر در فرانسه، در دهۀ پنجاه فرانسواز ساگان و (پیش از او ژرژ ساند و سیمون دوبوار) ادای مردها را درآورد و سر و صدایی راه انداخت، موضوع مربوط به ادب مکتوب می‌شد. در ادب شفاهی (زندگی شفاهی) رسم و آیینی از لونی دیگر داشت... البته میدان گفت و گو بسیار گسترده است. فراموش نمی‌کنم که هنوز برای آمریکایی‌ها جالب است که رئیس جمهوری زن بر سر کار بیاید!

دست کم از حافظ آزاده و مهربان انتظار می‌رود که برای یک‌بار هم که شده، سر فراگوش دلبرش برد و بپرسد: «ای عاشق دیرینۀ من خوابت هست؟»، اما حاشا!

راستی را آیا زن برای حافظ تنها خندان‌لب مستی بوده است که گاه خوی‌کرده پیدایش می‌شده است و گاه سرو چمانی می‌شده است که ذوق چمیدن داشته است و جز این‌گونه حضورها دیگر هیچ؟ و آیا زن موجودی بوده است که می‌بایستی تولید دلبری می‌کرده است و طنازی، تا او بی‌حاصل نیافتد؟ یا این‌که زن هم می‌توانسته است، درست مانند او و بلکه عاطفی‌تر و بیشتر و انسانی‌تر از او «شیدا» شود و زیبایی به کمال را بیافریند؟ و زن هم می‌توانسته است، فریاد بکشد و صاحب‌دلان را بخواند که دل از دستش می‌رود؟ بی‌تردید هزاران شیدا در ترانه‌های مردان حلول کرده‌اند و خود آرامگاه ترانه‌های ناسرودۀ خود شده‌اند. از این است هنگامی‌که سر از گورستانی درمی‌آورم، بی‌درنگ درپی ترانه‌های محبوس در خاک پیرامونم می‌افتم. در گورستان‌ها خاک بوی ترانه می‌دهد...

من در تاریخ ادب مکتوب ایران به چنین جایگاهی از زن برنخورده‌ام.  آیا همۀ شاعران مذکر ایرانی، مانند فرمانروایان، مردانی خودشیفته بوده اند (و هستند) و تنها ناظر گرفتاری‌های خود بوده‌اند؟

من گمان نمی‌کنم که یافتن شخصیت زن ایرانی در شعر شاعران کار ساده‌ای باشد. جای پژوهشی در این زمینه بسیار خالی است. کدام صفت زن شاعران ما را این‌چنین کلافه و از خود بی‌خود می‌کرده است که حتی عشق به خدا و زن مرزهای مشترکی یافته‌اند و کار به جایی کشیده شده است که گاهی و شاید هم اغلب، تشخیص مرز عرفان از زندگی زمینی ساده کار چندان آسانی نیست؟ این گرفتاری هنوز هم دامن حافظ را رها نکرده است.

خواجه در غزل امروز فقط دل خود را می‌تکاند و خود اوست که شریک تصویرهای زیبایی است که برای دغدغه‌های درون خود آفریده است. گویی اگر دلبر به چمن درآید و با گل‌ها درآمیزد، نشانی از دغدغه برجای نخواهد ماند و گویی این امکان وجود ندارد که دلبر به هنگام خرامیدن دردی در پای خود احساس کند و احیانا نیازی به طبیب داشته باشد. دردهای دیگر بمانند! گلۀ حافظ تنها این است که چشمش نوازش نمی‌شود. و خودبینی او در همین گله است که همیشه مرا باخود مشغول می‌کند. چون نشانی پررنگ از نقش زن در نگاه مرد دارد.

        سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

        همدم گل نمی‌شود، یاد سمن نمی‌کند

و اگر از «دامن پاک» سخن به میان می‌آید، به حرمت منظر زیبای میدان دید است و آراستن دلبر به گونه‌ای که حافظ شوق دیدنش را دارد. تا مبادا چشمش کمتر نوازش ببیند! پیداست که منظور من خرده‌گیری از حافظ نیست، بلکه یافتن نقش زن است. نقشی که زیبایی گل اشک در دامن زاگروس را دارد! باد صبا، یار همیشگی حافظ، معجونی می‌ساید برای عطری که مشام حافظ در طلب آن است و به رغم وجود این عطرِ آکنده، او در گله است که چرا دلبر با حضور خود خاک را «مشک ختن» نمی‌کند! صدآفرین به اشتهای چنین مشامی!

سخت است که بپذیریم که بشری چون حافظ، و تنها بشری از این دست، می‌توانسته است به عروسکی کوکی دل خوش کند و خواستار «کرامت» و «کمال» باشد. پس داستان چیست؟ چرا هرگز موفق نمی‌شوم زن را در شعر این سرزمین ادب‌پرور و حتی در آرمانشهر دل‌انگیز حافظ بیابم؟ - زنی که با همۀ نقشی که «حیای شرقی» باید داشته باشد، عروسکی کوکی نیست!

با بیم و احتیاط از خودم می‌پرسم آیا اگر پروین اعتصامی شهرآشوبی «زلف‌آشفته و خندان لب و مست» می‌بود، که خم ابرویش محراب را به فریاد می‌آورد، شعر «یتیم» و دیگر شعرهای اجتماعی خود را می‌سرود؟

        لخلخه‌سای شد صبا دامن پاکش از چه روی

        خاک بنفشه‌زار را مشک ختن نمی‌کند

دل خواجه از جان او می‌بُرد و جدا می‌شود، به هوای وصل دلبر. و جان او به هوای دلبر از خدمت تنش سر بازمی‌زند. اما دریغ که در این میدان زیبا و شورانگیز چه خالی است جای این اشاره که چرا دلبر مشکل حضور داشته است! جای درد پای دلبر و هزار «قید» آن هم خالی است. چرا حافظ به عذری موجه اشاره ندارد؟ مگر بیگانه بوده است با حال و روز روزگار خود؟

        دل به امید وصل تو همدم جان نمی‌شود

        جان به هوای کوی تو خدمت تن نمی‌کند

شاید در حال و هوایی این چنین است که یکی از زیباترین نگاره‌های حافظ متولد می‌شود. - به بزرگی از شیراز تا چین و شاید ماچین و با استفادۀ از «چین» زلف دلبر.

و شگفت‌انگیز این‌که خواجۀ ما، که باید در گذر از تربتش از او طلب «همت» کنیم،

می‌زند به کوره‌راهی ناشناخته و دل خود را «هرزه‌گرد» می‌نامد!

        تا دل هرزه‌گرد من رفت به چین زلف او

        زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

باری دیگر حافظ بی‌آن‌که ملاحظۀ تمایلات درونی دلبر خود را بکند و یا دست کم به قید و بند او بیاندیشد، برآن است که گوشه‌های کمان ابروی او کش‌آمده است و دیگر عمل نمی‌کند. ]امروز می‌گوییم: « گوشی را کشیده است»! با میل چندانی از روزگار حافظ ششصد و اندی سال فاصله نمی‌گیرم. چنین پیش آمد![

 

        پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم، ولی

        گوش کشیده است، ازآن گوش به من نمی‌کند

پیداست که حافظ عطر دامن دلبر را بهتر از یار همیشگی خود صبا می‌شناسد:

        با همه عطر دامنت، آیدم از صبا عجب

        کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

فهم بیت بعدی برایم کمی دشوار است. مگر این‌که نظر حافظ از کاربرد «چه» و فعل منفی در مصرع دوم، شگفتی او از دلتنگی بی‌اندازه باشد. مانند «چه رنجی که نمی‌برم»:

        چون زنسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

        وه که دلم چه یاد آن عهد‌شکن نمی‌کند

و باز عجبا که خواجۀ خوش‌ذوق ما ساق سیمین و دُردنوشی را می‌شناسد و از درد پای دلبر غافل است. در این‌جا باری دیگر با کم‌لطفی روزگاران به زن روبه‌رو می‌شویم. و این‌که درد و درون زن به هیچ‌وجه مساله‌ساز نیست! با احتیاطی بی‌کران به خود می‌گویم، نکند مراد از نگاری که مکتب نرفته «مساله آموز» است، نگاری است که متصف به غمزه‌‌ای به کمال است! همین غمزۀ به کمال است که یکی از زیباترین تصویرهای حافظ را، در هنر نگارگری، به قالب می‌زند. تصویری که درآن همۀ جان دهان می‌گشاید برای طواف و سپس راه‌دادن به حلول:

        ساقی سیم‌‌ساق من گر همه دُرد می‌دهد

        کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

حافظ خود اعتراف می‌کند که «کشتۀ غمزه» است!

        کشتۀ غمزۀ تو شد حافظ ناشنیده‌پند

        تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمی‌کند

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

اگر من باراک اوباما می‌بودم!

 

اگر من باراک اوباما می‌بودم، اعلام می‌کردم که در صورت پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری، همۀ نیروهای آمریکا را از هزار گوشۀ جهان فراخواهم خواند و به جهانیان اطمینان میدادم که تا زمانی که کشوری به مرزهای ایالات متحدۀ آمریکا نگاهی چپ نیاندازد و آهنگ تجاوز به خاک آمریکا را نداشته باشد، از دست بردن به توپ و تشر خودداری خواهم کرد.

و اگر به رغم برنامه‌ای که دارم در انتخابات شکست می‌خوردم، تا پایان عمرم هر سال خودم را کاندیدای مقام ریاست جمهوری آمریکا می‌کردم تا رکورد تازه‌ای در تاریخ جهان به ثبت برسد.



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



خبری از پیرامون خودم

مخاطبان گرامی!

 

متاسفم که به خاطر بیماری چند روزی است که نتوانسته‌ام چیزی بنویسم.



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

دلم به حال باغچه می‌سوزد، باغچه‌بان

«کسی به فکر گل‌ها نیست»!

 

شب عید ثمین باغچه‌بان خودش را به بهشتی‌ها عیدی داد.

در یکی از روزهای سوزان مردادماه 1360، تازه از پیش ثمین باغچه‌بان برگشته بودم و هنوز عطر کتۀ سفیدی را که همسرش اولین پخته بود به همراه داشتم که دست به قلم بردم:

 

مردی با یک دسته‌گل در قلب، سر کوهی بلند، زیر باران، تنها نشسته بود. با خیال کمانی رنگین. و در آن پایین آهویی و دختری. و دختر به آهوی بیمار، که پول دوا ندارد، بستنی می‌دهد.

مارها در پای مرد لانه کرده‌اند. به دور زانوهایش پیچیده‌اند و پاهایش را خفه می‌کنند. نیشش می‌زنند. خوابش را می‌ربایند. و حباب‌های کوچکی، که توی بازوها و پاهایش باد کرده‌اند، می‌ترکند. و هر از گاهی از نُک انگشت‌هایش جرقه‌های ریز و ناپیدا و سوزانی می‌جهند. و در آن پایین، در کنار باغچه‌ای، آهوی بیمار، که پول دوا ندارد، بستنی دخترکی را می‌خورد... باغچه‌بان در اندیشۀ تب عروسک دخترک است.

عروسک در تب می‌سوزد و گریۀ عروسکانه‌اش فضا را، که رنگ آتش دارد و بوی نرگس و کتان و زعفران، آکنده است.

باید آهنگی سرود برای عروسک، تا خوابش ببرد و آهنگی دیگر برای اسب چوبی عروسک، یار قشنگ و زرنگ دخترک، که نه سپید است و نه کهر و به رنگ نارنج باغچه است... و این تنها از باغچه‌بان برمی‌اید، که باید دلش را از تنهایی گل‌ها به درد آورد و به یاد گل‌ها انداخت و از تارک کوه پایینش کشید و به اتاق یا گوشۀ کارش فراخواند، که پر از نقاشی کودکان است:

سیمرغی با منقار بلندش پیکان زهرآلودی را از گردن اسبی رنجور بیرون می‌کشد. قطاری پر از بار پلنگ  و عروس و آلبالو. و تصویر مردی که گویی می‌پندارد، اگر بخندد، گریه نکرده است. و تصویر مردی که غرب اتاقش غرب دنیاست و شرق اتاقش شرق دنیا و شمال اتاقش قطب شمال است و جنوب اتاقش قطب جنوب... و تصویر مردی که روی پشت بام خانه‌اش، که روی نقشۀ کره زمین نقاشی شده است، نشسته است و گویی در انتظار گذر پروانه‌هاست. و تصویر دیگری از مردی، که اندوهگین از سهم زمانه، در حال پاره‌کردن نت‌های ترانه‌هاست... و تصویر...

 

ثمین باغچه‌بان بدون تردید بزرگ‌ترین آهنگساز موسیقی کودکان، در سال 1304 در تبریز به دنیا آمد. در شهری که پدرش جبار باغچه‌بان نخستین کودکستان ایران را تاسیس کرد و در این کودکستان به تدریس کودکان کر و لال پرداخت.

ثمین دوساله بود که پدرش به شیراز تبعید شد و ناآزرده از سهم زمانه، دومین کودکستان خود را در شیراز به راه انداخت و پس از پنج سال، در سال 1311 به تهران آمد و در خانه‌ای دو اتاقه آموزشگاه ویژۀ کر و لال‌ها را تاسیس کرد که امروز بزرگ‌ترین مجتمع آموزش کر و لال‌هاست. مجتمع آموزشی باغچه‌بان...

ثمین در کودکی، در خانۀ پدرش جبار باغچه‌بان، امکان یافت با دنیای زیبای کودکان آشناتر شود و به آن راهی پرنشانه‌تر یابد. دنیایی که تا زمان ما جز مادران کم‌تر کسی به آن راه یافته است. دنیای شادی‌ها و آشتی‌ها و رنگ‌ها. و دنیایی که آشتی‌هایش بیشتر از قهرهایش است. و دنیایی که آفتابه و گلدانش رنگارنگ است و گوشواره‌اش آلبالو. دنیایی که به کوچکی یک محله است و به بلندی یک سپیدار و به بزرگی آسمان. مثل محلۀ سقاباشی... ثمین این دنیای زیبا و کودکانه را با همۀ رنگ‌های کودکانه‌اش قاب گرفته است و از سینۀ قلبش آویخته است...

ثمین برای این دنیای قاب‌گرفته ترانه می‌سازد و می‌نوازد و قصه می‌گوید و می‌کوشد با کاروانی از شادی و صداقت همه را به دنیای کودکیش فراخواند و در قابی که از سینۀ قلبش آویخته است، میزبانی کند. او خودش را از هر نظر برای این میزبانی آماده کرده است...

ثمین پس از پایان دورۀ ابتدایی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد در سال 1321 برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ آهنگسازی به آنکارا رفت و در سال 1329 در رشتۀ آهنگسازی فارغ‌التحصیل شد و با اولین ازدواج کرد که فارغ‌التحصیل رشته‌های پیانو و آواز از کنسرواتوار آنکارا است و به قول شوهرش بزرگ‌ترین یار و مشوق او در ادامۀ حیات هنری.

 

«رنگین کمون» ثمین باغچه‌بان با کوبش‌های خوش‌نوا و آهنگین و پرنواخت، بدون تردید، شادی‌آفرین‌ترین مجموعه‌ای است که تا کنون برای فرزندان ایران تصنیف شده است. آکنده از درونمایه و لبالب از احساس و صداقت و نجابت. فقط افسوس که ثمین هنوز از دنیای کودکی خودش آن‌قدر فارغ نشده است که به دنیای دیگر کودکان محله‌های دیگر برود. در نوشته‌هایش هم این‌چنین است. در «نوروز و بادبادک‌ها» (از انتشارات کانون فکری کودکان و نوجوانان) خودش با صداقت اعتراف می‌کند:

«من در هر نوروزی از نو کودک می‌شوم. پسرکی چهار پنج ساله می‌شوم. چشمم، گوشم، دماغم، دهانم و پوستم کودک می‌شود. صدایم هم کودک می‌شود».

«در هر نوروزی گوشم پرمی‌شود از صدای جغجغه‌ها و گنجشک‌ها و در مشت‌های کوچکم برای جوجه‌ها شعر و دانه می‌برم. نوروز بوی نرگس و کتان، و رنگ زعفران و آتش دارد. من در هر نوروزی فرفره‌های چارپر کاغذی می‌شوم. در باغ کودکستان می‌لرزم و می‌چرخم. مرغ می‌شوم و روی شاخه‌های درخت می‌نشینم. در هر نوروزی لبم کودک می‌شود و مثل بوسه‌ای روی دست پدرم می‌نشیند. موهایم کودک می‌شوند و نفس پدرم مثل یک سرود کودکستانی در میانشان می‌وزد».

«بدن بادبادک من یک زورق رنگی و چارگوش است، اما در باد مچاله نمی‌شود. چون که بادبادک من اسکلتی از نی دارد.  به شکل علامت بعلاوه. این اسکلت نیی، با چهار نوکش، چهار گوشۀ بدن زورقی بادباکم را می‌گیرد و نگاه‌می‌دارد و بادبادکم سنگینی بدنش را روی این اسکلت پهن می‌کند».

«بادبادک من از باد سرنگون نمی‌شود. چون‌که دنباله‌ای دارد از زنجیر کاغذی. به بلندی خودم. حلقه‌های دنبالۀ بادبادکم رنگارنگ است: بنفش و زرد و زنگاری...».

«بادبادک من در باد کج و کوله نمی‌پرد. چون‌که دو گوشواره دارد: دو لنگر در دو گوشۀ چپ و راستش. در این طرف و آن‌طرف دنباله‌اش. بلندی هر یک از این گوشواره‌ها، که لنگرهای بادبادک هستند، به اندازۀ نصف بلندی دنباله است. گوشواره‌های بادبادکم هم زنجیرهایی هستند کاغذی. این زنجیرها را هم با نوارهای رنگارنگ کاغذ بافته‌ام. با نوارهای سبز و قرمز و کبود و نارنجی...».

«بادبادکم را برمی‌دارم و به دشت رو به روی خانه‌مان می‌دوم. خانه‌مان در خیابان دومیل شیراز است. خانۀ ما یکی از اتاق‌های کودکستان پدرم است».

«باغ کودکستان ما بزرگ است. و درخت‌های بلندی دارد. من می‌دانم که اگر بادبادکم را در باغ کودکستان هوا کنم، به شاخه‌های درخت‌های سپیدار گیر خواهد کرد و پاره خواهد شد. این است که بادبادکم را برمی‌دارم و به دشت رو به روی خانه‌مان می‌دوم».

«باد خوبی می‌وزد. خیلی خیلی سبک و یکنواخت. چنین بادی برای بادبادک‌ها عالی‌ترین بادهاست».

«مگر کشتی‌های بادبانی در هربادی می‌توانند لنگر بگیرند و از بندرگاه دور شوند؟ نه!...».

«اگر باد پرزور باشد، در بادبان می‌پبچد. باد و بادبان می‌جنگند. اگر زور باد بیشتر باشد، بادبان را پاره می‌کند. اگر بادبان پرزور باشد، کشتی واژگون می‌شود. و اگر باد و بادبان همزور باشند، دکل بادبان را می‌شکنند. بادبادک هم یک کشتی بادبانی کوچولوست که در هوا می‌پرد، اما نه در هر بادی».

«بادی که از دشت رو به روی خانه‌مان می‌گذرد، سبک و یکنواخت است. بادبادکم را هوا می‌کنم، اما نمی‌پرد. کله می‌کند و با پوزه به زمین می‌خورد. دماغم درد می‌گیرد. مثل این‌که خودم با صورت زمین خورده‌ام. مثل این‌که دماغ خودم خون افتاده.»

«بادبادکم را از نو هوا می‌کنم، بازهم نمی‌پرد. دوباره کله می‌کند. پشتکی می‌زند و با سر به زمین می‌خورد، مثل این‌که سر خودم شکسته، دردم می‌گیرد...».

 

در زمانه پر از تجاوز و سنتی که در آن – در حالی که میلیون‌ها کودک مثل سوسک و موش سهمی از جهان هستی نمی‌برند – حتی یک جنگ‌افزار ساده نیست که هرروز روغن‌کاری نشود، وقتی هنرمندی زمین‌خوردن بادبادکش را مثل زمین‌خوردن خودش احساس می‌کند و مار را به جای کشتن بی‌هوش می‌کند، آسان می‌توان او را به یاد همۀ بچه‌های روی زمین انداخت... و همۀ بادبادک‌هایی که هنوز از قوه به فعل درنیامده‌اند و هنوزدر مغزهای خوش‌سلول بچه‌ها درحال جا به جا شدن هستند. و آسان می‌توان او را به یادهمۀ گل‌هایی انداخت که تا پژمرده  یا چیده نشده‌اند، هنوز گل هستند...

 

ثمین باغچه‌بان بی‌تردید بزرگ‌ترین و ورزیده‌ترین و مترقی‌ترین آهنگساز نواهای کودکانۀ روزگار ماست و با احساس و برداشت ظریف و زیبایی که دارد، می‌تواند برای همۀ گل‌های دست کم این سرزمین باغچه‌بان خوبی باشد. همۀ کودکان این سرزمین حق دارند از او بخواهند، تا به باغچه‌بانی خود، حتی در شوره‌زارهای حاشیۀ کویر، ادامه دهد. باغچه‌بان اطمینان داشته باشد که بیشتر از همه، خود او از رایحۀ دل‌انگیز گل‌هایی که پرورش می‌یابند لذت خواهد برد...

و باید که باغچه‌بان – در فکر فردا – در اندیشۀ پرورش باغچه‌بان‌های دیگری نیز باشد. فردایی که هم باغچه به فراوانی خواهد داشت و هم باغ و هم باغستان!...



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

اگر من به جای برخی از جوانان می‌بودم!

 

اگر من به جای برخی از جوانان و فقط برخی می‌بودم، می‌کوشیدم تا به هنگام داوری در حد توانم از صداقت، انصاف و جوانمردی دورنمانم.

متاسفانه برخی و فقط برخی از جوانان از شور میهن‌پرستی و عدالت‌خواهی چنان «جوگیر» می‌شوند که از صداقت، انصاف و جوانمردی فاصله‌ای بسیار می‌گیرند و غوته‌ور در خودشیفتگی، حتی گفته‌ها و نوشته‌های خود را فراموش می‌کنند.

چندی است که چند تن از این جوانان، که فراموش کرده‌اند که نامه‌های هیجان انگیزی در ستایش منِ «ناستودنی» نوشته‌اند، به سبب دفاعی که من از دوست بی‌گناهی کرده‌ام، مرا آماج پیام‌های مستهجن قرار می‌دهند و حتی چاقی مرا که نمی‌تواند علی‌الاصول آزاری به آن‌ها برساند به باد انتقاد می‌گیرند!...

پیداست که من هرگز نمی‌بایست به این پیام‌های کودکانه پاسخی می‌دادم، اما اینک می‌بینم که دامنۀ جسارت این گروه، به خاطر من دامن استاد فرهیخته‌ای را گرفته است که در زندگی جز نیکی و رستگاری برای هم‌میهنان خود آرزویی نداشته است...

در میان اینان بانویی که من او را «معصوم» ولی خودشیفته می‌دانم به تازگی، به خاطر نوشته‌های جدید من به نام «اگر من ... می‌بودم» آشفته شده است که من از ترس مقامات معاصر به هیچ‌کدام از آن‌ها اشاره نمی‌کنم!

این دختر خوب چنان دچار بی‌انصافی شده است که فراموش می‌کند که یاران او حتی برای دشنام دادن به منِ «ناتوان» توان فاش کردن نام خود را ندارند!...

من مورخی هستم که در کنار تالیف و ترجمه برای هم‌میهنانم، گاهی یادداشتی نیز دارم برای رفع دلتنگی. از این جوانان مشتاق آزادی می‌پرسم، چرا انتظار دارند که هرکس که قلم به دست دارد، شمشیری زهرآگین نیز از رو ببندد و در دستی دشنه داشته باشد و در دهان دشنام؟

چرا می‌خواهند که همۀ شیوه‌های حضور مردم در میان مردم به سلیقۀ آن‌ها باشد و چرا این هنجار را خلاف اصل آزادی‌خواهی نمی‌دانند؟

یهتر نیست که این جوانان با جوانمردی، در میان 52 کتاب و صدها مقالۀ من، منصفانه به دنبال ایرادهای من بگردند و آن‌ها را با ذکر نام خود، برای قدردانی، در چاپ‌های بعدی، به اطلاع من برسانند؟

کودکانه نیست که به خاطر ناکامی، چاقی مرا بهانۀ تاختن من می‌کنند؟ در کدام مدنیت مورد قبول آن‌ها این شیوه پسندیده است؟

آوردن نامه‌های پیشین پر از ستایش اینان به خودم را نیز کودکانه می‌دانم. به ویژه نوشته‌های بانویی که نقد زیبایی دربارۀ یکی از کتاب‌های من دارد و پیام‌های مهرانگیزی که برایم فرستاده است و همواره مرا استاد خود خوانده است.

کاش به خاطر استادی دور از ما، که به او توهین شده است، ناگزیر از نوشتن این یادداشت نمی‌شدم... شرمنده‌ام.

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

اگر من رابرت موگابه می‌بودم!

 

اگر من رابرت موگابه می‌بودم، در یک سخنرانی رادیو تلویزیونی، خیلی صادقانه  خطاب به مردمم می‌گفتم که من در سال 1980 کشور را از چنگ استعمارگران درآوردم و حدود 27 سال است که ریاست کشور را در دست دارم. اگر فراموش نکرده باشید، من پس از به دست گرفتن حکومت بچه‌های کشور را، که تا زمان من از تحصیل معاف بودند، به مدرسه فرستادم. امروز از من ایراد گرفته می‌شود که همین بچه‌ها وقتی که بزرگ شدند به زندان افتادند. در حالی که همین بچه ها اگر به مدرسه نمی‌رفتند، امروز نمی‌توانستند در زندان روزنامه بخوانند و یا پس از آزادی خاطرات خودشان را بنویسند...

واقعیت این است که من به شما ملت عزیزم و حکومت سخت عادت کرده‌ام و امروز می‌خواهم از همۀ شما خواهش کنم که این چند سالی را که از عمر من باقی مانده است، مرا همچنان تحمل کنید و نگذارید که آخر عمری در لباس مردی بمیرم که دیگر فرمانروای شما نیست.

مگر در فرهنگ ما سنت این نیست که باید به پیرها احترام گذاشت...

تازه هیچ معلوم نیست که فرمانروای بعدی بهتر از من باشد.

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



شب نوشت

آرمانشهر حافظ (88)

معانقه در دام!

 

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند

 

دوستی سالمند داشت این غزل را زمزمه می‌کرد. پرسیدم، غم عشق دارد؟ گفت، نه حتما. پرسیدم، پس چگونه می‌تواند و یا می‌خواهد خودش را با این غزل وفق دهد؟ گفت، مسحور زیبایی سخن خواجه است. ستایش «عشق» ستایش حضور انسان است. او وقتی‌که زمزمه می‌کند، هرگز به عشق حافظ فکر نمی‌کند به «عشق» خودش هم فکر نمی‌کند، بلکه به خود «عشق»، فارغ از معشوق» می‌اندیشد!...

واقعیت این است که گاهی خود خواجه هم، تنها به خاطر زمزمه دل خود را تکانده است. مشکل این‌جاست که نمی‌دانیم کدام غزل برای تکاندن دل سروده شده است و کدام غزل با «مقصودی» معین. ثابت‌بودن واژه‌ها در غزل‌های حافظ برای ثبت «عشق»، نشان می‌دهد که «مقصود و عشق» از نخست در ذهن او شکل نهایی خود را گرفته بوده است و برای او تکلیف «عشق» روشن بوده است. از همین روی است که ذخیرۀ واژگان آرمانشهر حافظ بسیار کوچک است. در حقیقت خواجه نیازی به تنوع واژه‌ها نداشته است.  تنوع در غزل حافظ بیشتر در پیوند است با پیرامون «عشق»، تا با درون آن! چنین است که او «اتاجداران» را «غلام نرکس مست» یار می‌خواند و «هوشیاران» را «خراب بادۀ لعل» لب او!

        غلام نرگس مست تو تاجدارانند

        خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند

«صبا» و «آب دیده» میان عاشق و معشوق رازی را پنهان نمی‌گذارند. با این همه رازهای عشق چنان ژرفند که فکر می‌کنی که آشنایی با پوستۀ بیرونی آن‌ها حجت را تمام است!

        ترا صبا و مرا آب دیده شد غماز

        وگرنه عاشق و معشوق رازدارانند

حافظ در ذهن خود در آفریدن غرور در معشوق استاد است، اما هرگز پیش نیامده است که به عمق غروری که او در معشوق پدید می‌آورده است، فکر نکنم! آیا معشوق نیز دربارۀ خود چنین می‌اندیشیده است که حافظ؟

چه زیباست این تصویر آن گذر یار در زیر دو زلفش. در عین حال نشان آشکار خوبی است از این‌که حافظ در این غزل فقط خیال نقشی را پرورده است. مگر می‌توان در شیراز سدۀ هفتم نگاری را یافت که با زلفی دوتا از خیابانی می‌گذرد و جمعی را به تماشای خود می‌ایستاند؟ مگر این‌که حافظ در ذهن خود کشف حجاب کرده بوده است! این نکته هم به کار نویسندگان تاریخ اجتماعی ایران می‌آید! پیداست که دست کم بشری مانند حافظ می‌توانسته است «به شیطنت» تصوری از این چشم‌انداز ناشدنی و غریب داشته باشد و ما را نیز به تماشا فرابخواند! این فراخوان هم چیزی غریب است که بشری رهگذران را از چپ و راست به تماشای معشوق خود فراخواند و بیشتر از «صبا» و «آب دیده» راز خود را برملا کند!

البته امروز هم بیشتر ایرانیان هنگامی که عاشق می‌شوند، همۀ یاران و دوستان خبرش را می‌شنوند. چهارده سال در آلمان زیستم و هرگز پی‌نبردم که یکی از هم‌کلاسی‌هایم عاشق یا شیفتۀ کسی است. در ایران همۀ دوستان دبیرستانی می‌دانند که فلانی عاشق است و در دانشگاه و یا بر سر کار هم همین‌طور. نیاز برای درمیان گذاشتن، که در زمینه‌های دیگر نیز وجود دارد، یکی از بارزترین خصوصیات خلق و خوی ایرانی است.

حافظ حتی برای برآوردن این نیاز ایرانی خود، دست به تسخیر دل مخاطبان و «صاحب‌دلان» می‌زند! 

        ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

        که از یمین و یسارت چه بی‌قرارانند

بیت بعدی را خوب نمی‌فهمم. عشاق سوگوار را با بنفشه‌زار چه کار؟ نقش کدام خیال این چنین شده است در ذهن حافظ که او حتی در غزلی دیگر تربتش را بنفشه‌زار می‌خواند؟ من که در چهرۀ بنفشه‌ها چیزی جز حیای یار نمی‌بینم.- یاری که اگر سوگوار هم باشد، با غیرتی آکنده از شرم آن را می‌پوشاند. «بنفشه‌گونی» خیلی مناسب حال و هوای زنان ایرانی است. لابد حافظ قیاس به نفس کرده است و گمان کرده است که زلف یار همه را اسیر خود کرده است!

        گذار کن چو صبا بر بنفشه‌زار و بین

        که از تطاول زلفت چه سوگوارانند

بعد خواجه وارد فصل دوم غزل می‌شود. با طنزی که در بیشتر غزل‌های او، که انعکاسی از زندگی خصوصی حافظ هستند، حضور دارد. با همین طنز است که او ریاکاران را «خداشناس» می‌داند:

        نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو

        که مستحق کرامت گناهکارانند

بعد خواجه برای تبرعۀ خود از شیفتگی، هزار شریک جرم در آستین دارد و می‌گوید که تنها او نیست که مدح «معشوق» می‌گوید، بلکه از هر سوی هزاز هزاردستان نغمه می‌سراید:

        نه من برآن گل عارض غزل‌سرایم و بس

        که عندلیب تو از هر طرف هزارانند

با این همه او ناراضی است از سهم خودش و این را با خضر خوش‌قدم درمیان می‌گذارد:

        تو دستگیر شو ای خضر پی‌خجسته که من

        پیاده می‌روم و همرهان سوارانند

        بیا به میکده و چهره ارغوانی کن

        مرو به صومعه کانجا سیاه‌کارانند

و در مقطع غزل، حافظ راه حل مشکل خود را در باقی ماندن در دام گیسوی یار می‌داند. لابد که در این دام، «معانقه» حد اقل انتظار اوست! و لابد که اشتباه نمی‌کند.

امان از معانقه که دست از گردن بشر برنمی‌دارد. حافظ به تجربه می‌داند!...

        خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

        که بستگان کمند تو رستگارانند

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



تنگ غروب نوشت

اگر من در یک سلول زندانی می‌بودم!

 

اگر من در سلولی زندانی می‌بودم، گاهی از داخل به در سلول می‌کوبیدم و از زندانیانم دعوت می‌کردم که لختی پیشم بیاید و بدون رودربایستی دلش را سفره کند و از غصه‌هایش برایم تعریف کند. و حتی اگر خواست سرش را روی شانه‌ام بگذارد و سیر گریه کند. آهسته نوازشش می‌کردم و پای صحبت کودکی‌هایمان را به میان می‌کشیدم که هنوز دهانمان بو نمی‌داد و ساعت‌ها می‌توانستیم غرق تماشای پرواز کبوترها در آسمان محله‌مان باشیم... و یا از جفتک‌زدن ملخ‌ها لذت ببریم... و یا با سابیدن هستۀ خرما به لبۀ حوض دانۀ تسبیح بسازیم...

و از او می‌خواستم که هرآن که دلش خواست بیاید تو و از عشق‌هایش برایم تعریف کند و مطمئن باشد که پس از آزادی هیچ‌گاه اسرارش را فاش نخواهم کرد...

اما حالا که زندانی نیستم، اغلب فکر می کنم که کمتر پیش می‌آید که کسی فکر کند که زندانبان‌ها هم می‌توانند غصه بخورند و دل زندانبانان هم می‌خواهند که به هنگام تحویل سال کنار زن و بچه‌هایشان باشند...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM



روزنوشت

 

این مقاله برای مجلۀ معماری و شهرسازی نوشته شده است

 

نگاهی به معماری تهران

پرویز رجبی

 

 

دوست خوبم امان افخمی از من مطلبی دربارۀ معماری تهران خواسته است. امان!

لابد به دو دلیل: یکی به سبب کتاب «معماری ایران در عصر پهلوی» که در سال 1353 نوشته‌ام و دیگر به این خاطرکه  پیشه‌ام ایران‌شناسی است.

به هنگام نوشتن «معماری ایران در عصر پهلوی» برنامه‌ام این بود که معماری نو ایران را از دید یک ایران‌شناس و آشنا با معماری سنتی ایران نقد کنم، تا شاید به ریشه‌های اندوهبار نزدیک به انقراض بودن این هنر در ایران داشت یابم. اما امروز که هنر معماری کاملا شکست خورده و منقرض شده است، احساس می‌کنم که نگاهی دوباره به این هنر، برای من که معمار نیستم خیلی ملال‌آور است.

متاسفانه قدرت خیل «بساز‌بفروش‌ها» و بناهای حتی آموزش تجربی و سنتی‌ندیده چنان مهیب بود که کار سالاران و سرداران و امیران معمار حتی به عقد پیمان صلح هم نیانجامید! حتی اگر از همۀ اصول و قواعد ریاضی و آمار صرف نظر بکنیم و «سرانگشتی» هم حساب کنیم، هیچ جامعه‌ای در هیچ کجایی در این جهان «گیج» نمی‌توانست، حتی با معجزه، در مدتی کوتاه، صرف نظر از معمار تحصیل‌کرده، این همه بنا، سفت‌کار‌، نازک‌کار‌، سنگ‌کار‌، آجرچین، گچ‌کار، در و پنجره‌ساز، سیم‌کش و لوله‌کش، محوطه‌ساز‌ و نقاش تربیت کند و آموزش دهد که ما امروز در اختیار داریم...

میزان ساخت و ساز در فقط در ده سال گذشته از مرز حیرت‌آور گذشته است. بناهای ناهنجار بی‌شماری همۀ فضاهای خوب شهر را به اشغال خود درآورده‌اند. در درون این بناها به تنها چیزی که اندیشیده نشده است، حضور انسان سدۀ ماست. گاهی از خودم می‌پرسم که متولی این همه زشتی کیست؟ پاسخی که بی‌درنگ به نظرم می‌رسد، یک کلمه است: همه. مقصرتر از همه معماران تحصیل‌کرده که حتی قادر به دیدن زشتی‌ها نیستند و به فرهنگی که از طبقۀ ناآگاه جامعه به بالا رخنه کرده است، خو گرفته‌اند.

می‌دانم، این نوشته، اگر هیات تحریریه سانسورش نکند، بسیاری از دوستان معمار را آزار خواهد داد. بی‌پرده بگویم که آهنگ من هم رساندن آزار است! مگر من از بام تا شام آزار نمی‌بینم؟ پس دست کم در دیدن آزار شریک هم باشیم. من پاسخی را آماده کرده‌ام که در صورت مخاطب قرار گرفتن از سوی معماران، فورا خرجش کنم:

منظورم شما نیستید. شما که کار تحسین برانگیز فراوان دارید. هم از نظر معماری بیرونی و هم از بابت معماری داخلی! تا احیانا، اقلا شب اول خوابش ببرد!...

فکر می‌کنم، اگر به یک هنجار کم عمق اشاره کنم، عمق حیرت انگیز تساهل و تسامح قابل درک خواهد بود: شگفت انگیز است که طراحان و بنایان، حتی با «شیروانی کاذب»، که لابد زیباست، نه به خودشان احترام می‌گذارند و نه به چشم‌های رهگذران. از شرق به غرب و یا از غرب به شرق که نگاه می‌کنی، عمق «شیروانی نمایشی» بیش از ده سانتیمتر نیست. صرف نظر از زشتی، دائم در هراسی که اگر بادی تند بوزد، این شیروانی «مردم‌آزار» روی پیشانی بنا پیشانی چند رهگذر بی‌نوا را خواهد شکافت؟ بعد فکر می‌کنی به نگاه معمار، به نگاه مهندس مشاور و به نگاه ماموران مسؤل شهرداری و بدتر از همه به نگاه «صاحب کار» و خریداران تدریجی بخش‌های گوناگون این بنا!

می‌خواهم برای دلجویی از معماران خاطره‌ای را تعریف کنم: یک‌بار، دو سال پیش از انقلاب، با معاون تحقیقاتی شاید دومین دانشگاه بزرگ و خوش‌اعتبار ایران رفته بودم به دیدن بنایی شش طبقۀ نوساز، در یکی از خیابان‌های فرعی جردن، تا شاید آن را برای سازمان بخش‌های گوناگون تحقیقاتی دانشگاه که من مسؤلیت یکی از بخش‌هایش را داشتم، خریداری کنیم. وقتی دلال معامله ما را به این بنا رساند، من ناگهان برافروخته شدم و خواستم دلال را مورد سرزنش قرار دهم که آقای معاون تحقیقاتی پیش از من، حیرت‌زده دهان گشود که واقعا ساختمان ها روز به روز شکیل‌تر و آبرومندتر و زیباتر می‌شوند و بعد ذوق‌زده آهسته به من گفت که خدا کند که معامله انجام بگیرد!..

با این مقدمه، حالا ما هستیم و این معماری بی‌تبار و این تهران. شهر ما است و شهر یادگارهای گمشده. ناصرخسرو، لاله‌زار، فخرآباد و مخبرالدوله . چهاراه آب‌سردار و آن یکی کوچۀ دلبخواه و سه راه امین‌حضور گم شده‌اند و نشانی از گذشته ندارند...  حتی دماوند رعنا با همۀ عظمتش گم شده است. میدان تجریش هم که باشی از البرز که ستون فقراتمان است، چیزی پیدا نیست. دست کم چیزی برجای زیبایی‌ ننشسته است که مسکن درد باشد. این‌ها ساختمان نیستند. این‌ها جای زخم‌های عمیق هستند و «زگیل»...

 

چه باید کرد؟

راه این چهار دهۀ گذشته را ادامه دهیم؟

یا به قول حافظ تغییر دهیم قضا را؟

چگونه؟ من آمار نمی‌دانم، فقط جسته و گریخته شنیده‌ام که عمر مفید بناها در تهران بسیار پایین است. اما این عمر اگر عمر نوح هم می‌بود، برای ما کارآمد نمی‌بود! زمین گران می‌شود. یک طبقه‌ها را می‌کوبند و دو طبقه اش می‌کنند. دو طبقه را سه یا چهار طبقه و همین طور... ظاهرا تنها به هنگام ساختمان است که وقت طلاست! شتاب را «بساز بفروش‌ها» از قارچ آموخته‌اند!... درحالی که در غرب «لعنتی» عمر بناها با گذشت زمان طولانی تر می‌شود، تا سرانجام تبدیل به بناهای تحت پوشش میراث فرهنگی قرار بگیرند، در ایران حتی صاحب بنا به دو دهۀ آیندۀ ساختمان خود فکر نمی‌کند. دارندگان بناهای قدیمی هم قدمت بنا را پوشیده نگه می‌دارند تا مبادا مشمول قوانین میراث فرهنگی بشوند! ساختمان در تهران یعنی زمین بایر و زمین بایر یعنی زمینی که یاید هرچه زودتر ساخته شود...

بنابراین ادامۀ راه گذشته محال است. ادامۀ راه گذشته یعنی پذیرفتن این واقعیت که تهران زمینی بایر است!...

پس باید تغییر دهیم قضا را!

اما برای «تغییر» نیاز به باور به تغییر هم مهم است. چه کسی باید باور کند؟ دولت؟  مردم سفارش دهنده؟ یا معماران تحصیل‌کرده؟

واقعیت این است که صرف نظر از نقشی که دولت برای خود قائل است، حرکت سیل ساخت و ساز چنان پر شتاب است که با سدسازی دولت نمی‌توان جلو آن را گرفت. تازه خود دولتی‌ها، مانند آن معاون تحقیقاتی دانشگاه در پیش از انقلاب، هنوز با فرهنگ یک معماری اصولی و درست بیگانه‌اند!

واقعیت این است که مردم، با توجه به حجم غیرمترقبه و حیرت‌آور ساخت و سازها  و نبود توازن میان بهای «ساختمان» و «زمین» و از دست‌دادن منطق طبیعی و آرام «رشد»، به شدت از رعایت همۀ شیوه‌های سنتی فاصله گرفته‌اند.

در این‌جا مردم را باید به دو گروه مشخص تقسیم کرد: مردمی که با توجه به دگرگونی پرشتاب «جا به جایی» به ناگهان و به دور از منطقی سنتی، با دست خالی و یا نه چندان پر، ناگزیر از ساختن یک «چاردیواری»  و به اصطلاح «سرپناه» در ساحل دریای مواج و توفانی پایتختی هستند که «یک‌شبه» از میان اتاق‌های مدیریت‌های غیرمترقبۀ دیوانی سردرآورده است، و گروه دوم مردمی که در همین شرایط، دست پری دارند و حرفۀ در ایران کاملا ناشناختۀ «بساز بفروشی» را پیشه کرده‌اند. – حرفه‌ای که صرف نظر از کاملا ناشناخته بودنش، نیاز به آگاهی از قواعد ابتدایی مدنی و فرهنگی دارد.

در این میان یک اتفاق مدنی و ضروری نیز هرگز نیافتاده است و آن، برخلاف همۀ پیشه‌های ریز و درشت، لزوم قانونی «جواز کسب» است! چنین به نظر می‌رسد که در این‌جا قانون به ناگهان نقش خود را از یاد برده است. در حالی که یک دکۀ ساندویج‌فروشی نیاز به جواز کسب دارد، بساز و بفروش‌ها، با دست و دل‌بازی شگفت‌انگیز قانون و متولیان قانون از داشتن جواز کسب معاف شده‌اند!

یعنی، هرکس که پدر خدابیامرز پول‌داری داشته است و هر رمال و چقال و علاف و چارپادار و طباخ و میوه‌فروش پول‌داری شده است عضوی ناپیدا از اتحادیه‌ای ناپیدا برای ساخت پایتخت بیش از ده‌میلیونی «ملک دارا»! – متولیانی که کوچک‌ترین شناختی از معماری و شهرسازی و آرایش شهرهای بزرگ (و کوچک هم) ندارند. پایتختی که بی‌امان به رشد «قارچ هیروشیمایی» خود ادامه می‌دهد. «دهقان به تعجب سر انگشت گزان است/ که در شاخ نه گل ماند و نه گلنار»!

ای امان! امان از دست این امان افخمی که دستور نوشتنم داد!

می‌مانند معماران تحصیل‌کرده. متاسفانه بیشتر این معماران هم خود، مستقیم و غیرمستقیم، گرفتار خلق و خوی های حاکم بر فضای معماری ایران هستند. – معمارانی که حتی نتوانسته‌اند توانایی خود را در اندیشیدن به حفاظی برای کولر، با این همه بادگیرهای زیبایی که معماری سنتی ایران به یادگار گذاشته است، نشان بدهند. و یا هنوز نتوانسته‌اند برای حذف راه‌پله‌های زشت منتهی به پشت‌بام‌ها چاره‌ و راهکاری بیابند. یا راهکاری برای حذف کنتورهای هزارروده و آپاندیس برق، بلافاصله پس از در ورودی.

برخی از معماران هم که آهنگ استفادۀ از معماری کهن ایران را دارند، این‌قدر شیر و نیزه و سپاهی هخامنشی در نما و مدخل ساختمان می‌گمارند که آدمی احساس ناامنی می‌کند و وحشت! معماران ما در استفادۀ از معماری دورۀ اسلامی ایران نیز که ادامه، معماری دورۀ ساسانی است، کوچک‌ترین موفقیتی را به نام خود ثبت نکرده‌اند. این ناتوانی را با هیچ منطقی نمی‌توان توجیه کرد. هیچ معماری نیست که با صدها اثر معماری باشکوه و خوش‌هنجار دورۀ اسلامی ایران رو به رو نشده باشد. اما بی‌توجهی به الگوهای این معماری از مرز حیرت‌آوربودن گذشته است.

در جاهای دیگر نیز بارها نوشته‌ام، چگونه می‌توان صدها مسجد و گلدستۀ زیبای ایران سده‌های پیش را دید و سپس در مسابقۀ ساختن زشت‌ترین مسجدهای جهان اسلام شرکت کرد؟ در روزگار رضا شاه معماران خارجی در ساختن بناهای دولتی ثابت کردند که از تلفیق معماری دوره‌های پیش و پس از اسلام و معماری روز، می‌توان آثار ماندگاری آفرید و مانند عمارت بانک ملی در خیابان فردوسی، موزۀ ایران باستان و ساختمان پست در خیابان سپه سابق و آرامگاه رعنای حافظ در شیراز. اما پس از این دوره به ندرت می‌توان به بنایی صاحب سبک برخورد.

 

خلاصه این‌که امروز تهران زشت‌ترین پایتخت جهان است و بر دامنۀ این زشتی روز به روز افزوده می‌شود. میدان وسیع هفت تیر و میدان‌های دیگر، مانند میدان ولی‌عصر و میدان انقلاب و میدان تجریش نمونه‌های بارزی هستند از هنر بی‌سلیقگی و بی‌اعتنایی به زیبایی چشم انداز عمومی شهر. و شگفت انگیز این‌که آخرین بقایای دورۀ کوتاه شکوفایی معماری در ایران نیز به کلنگ تجدد و نوسازی سپرده می‌شود و زیبایی محول می‌شود به نخل‌های پلاستیک و چراغ‌های زشت چراغانی‌ها.

معمولا دوستانم از من می‌پرسند که چرا با «ویلچیر» به گردش نمی‌روم؟ از پاسخی که می‌دهم همه شرمنده می‌شوند: نشانم بدهید بیست متر پیاده‌رو بی‌مانع. با این اشاره منظورم بیدار کردن حس مسؤلیت نسبت به معلولین نیست، بلکه رونمایی پیاده‌روهای زشت و ناشایست برای تردد است...

 

تهران زشت‌ترین کلان‌شهر دنیاست. اما من عاشق این شهرم و آرزو دارم که جنازه‌ام را از خیابان‌های همین شهر به گورم برسانند. البرز آبروی این شهر را خریده است و زشتی تهران را کمرنگ کرده است. فکر می‌کنم وقت آن رسیده است که معماران ایران با اندیشیدن تدبیری که چندان دشوار هم نمی‌تواند باشد، از بار البرز خسته بکاهند. وقت تنگ است. برج‌های زشت دارند البرز را از چشم‌انداز عمومی شهر با شتابی غریب می‌ربایند... وقت تنگ است و به زودی در تنگ غروب دلمان بیشتر خواهد گرفت!

گفتم تدبیر دشوار نیست. خوشبخانه عمر بناهای بناساز تهران چندان نیست. معماران ما می‌توانند با دگرگون کردن نگاه خود به فرهنگ و مدنیت، کودتایی خزنده بکنند و ساختمان به ساختمان  از میزان زشتی‌ها بکاهند. برای این اقدام یک نسل وقت لازم است... معماران ما بکوشند با معماری با شکوه سنتی ما و با معماری ابیانه‌ها خود را از خجالت مردم دربیاورند. کاری دشوار نیست.  فقط دقتی عاشقانه باید!

البرز خسته است!...



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM